وقتی جبرئیل کاسهء آب حیات را نزد سلیمان آورد و گفت: آفریدگار تو را مُخَیّر کرد که از این بیاشامی و تا قیامت زنده باشی، سلیمان با عدّه ای از انسانها و جنها و حیوانات مشورت کرد.
همگی گفتند بخور تا جاودان باشی!
سلیمان فکر کرد و یادش آمد که با خارپشت مشورت نکرده است.
اسب را نزد او فرستاد،ولی او نیامد.
سگ را فرستاد، و او آمد.
سلیمان گفت: پیش از آنکه در کار خود با تو مشورت کنم بگو چرا اسب را که بعد از آدمی، جانوری شریف تر از وی نیست،به طلب تو فرستادم نیامدی و سگ را که پست ترین حیوانات است فرستادم آمدی؟
خارپشت گفت: اسب اگرچه شریف است وفا ندارد و سگ گرچه پست ترین است اما وفادار است،چون نانی از کسی بگیرد، همهء عمر وفادار او باشد.
سلیمان علیه السلام گفت: جامی آب حیات برایم فرستاده اند. همه می گویند بنوش تا حیات جاودانی بیابی، نظر تو چیست؟
گفت: تنها تو از این جام خواهی آشامید،یا فرزندان،اهل و دوستانت هم خواهند خورد؟
گفت: تنها برای من است.
گفت: بهتر است قبول نکنی، چون اگر بنوشی و زندگانی دراز یابی،هر روز به فرزندان، دوستان و اقوام پیش از تو رنجی می رسد و مشاهده آنها زندگی را بر تو ناگوار می سازد،جهان بی ایشان برایت خوش نخواهد بود!
سلیمان این رأی را بپسندید و آب حیات را رد کرد.
وسائل الشّیعه ج ۲۰،ص ۱۳۷.
آخرین نظرات