نامزدبودیم…باهم زیادبحث می کردیم…مخصوصابحثهای اعتقادی!
سروش می گفت همینکه خداروقبول داشته باشی کافیه…!دیگه نمازخوندن واین قروفرها،من درآوردی آخونداس!
خداتوی دل آدماس!اون به نمازمون احتیاجی نداره…!
خودخدامیدونه که من دوستش دارم وبه یادشم وهمین کافیه!
فردای یکی ازبحثها،سروش بهم زنگ زدگفت:ساعت4بیاپارک ملت خیابون ولی عصر…اون مانتوآبیه روهم که خیلی دوستش دارم بپوش…
ولی من نرفتم!حتی زنگ هم بهم زدولی من جواب ندادم!
شب که اومدخونه مامانم ایناخیلی ازدستم ناراحت بود!
ازم پرسید:چرانیومدی؟؟چراتلفنم روجواب ندادی؟؟
بهش گفتم:سروش!من تورودوست دارم!ومیدونم تومیدونی که من ترودوست دارم!خب همین کافیه دیگه!
دیگه چرابایدکاری رو بکنم که تودوست داری وبه حرفت گوش کنم؟؟توکه به این گوش دادنااحتیاجی نداری؟؟
سروش باعصبانیت گفت:یعنی چی؟
من ازکجابایدبفهمم دوستم داری؟
توی دلت دوست داری درست!ولی بایدیه حرکتی بکنی تااین دوست داشتنه خودشونشون بده دیگه!
حداقلش اینه که یه قرارمیذارم بیای سرقرار!
گفتم:باشه عزیزم!
فرداساعت4دم پارک ملت می بینمت…فرداش،رفتم پارک،ولی ساعت6!والبته مانتو آبیه ای روکه سروش دوست داشت روهم نپوشیدم!!
ازهمون دورخودش روبهم رسوندوگفت:مینا؟دستت دردنکنه
چرااون مانتو آبیه رونپوشیدی؟؟
گفتم:سروش مگه نگفتی حداقلش اینه که بیام سرقرار؟
خب من دوستت دارم واومدم!
دیگه این قروفرهاروبذارکنار!
مهم دلمه که تو توشی…اینکه چه جوری بیام سرقرارمهم نیست که!ولی دوستت دارم!
سروش یک لحظه انگاربرق گرفته باشدش،ازناراحتی اشک توچشماش حلقه زدوکنارجدول خیابون نشست…
سرش روگرفت بین دوتادستاش…
یک ربع تمام اشک ریخت…بعدازجاش بلندشدویه نگاه به آسمون کردوبعداومدپیشم ودستام روگرفت وبهم گفت:حق باتوست…
فهمیدم اون چیزی روکه بایدمی فهمیدم…
چقدرمونده تانمازظهروعصرقضابشه مینا؟
برای همه چیزوهمه کس،وقت داریم.
امابه بایدونبایدهای الهی که میرسیم،
دروازه های جهنمی(توجیه)رابه روی خودمی گشاییم تابلکه راه فراری پیداکنیم.
غافل ازآنکه توجیه های بی اساس،مارافقط ازخدای مهربانی دورمی کنند
اجرکم عند الله
اللهم صل علی محمد وآل محمد